نام محصول : کتاب غول مدفون
نویسنده : گازوئو ایشی گورو
مترجم : سهیل سمی

قسمت هایی از کتاب غول مدفون
آرزوی یک تکه آفتاب را داشت که بئاتریس را گرم کند.
ولی با وجود اینکه بیشتر ساحل روبه رو غرق در نور صبحگاهی بود، این سوی رودخانه در سایه و سرد باقی می ماند.
بئاتریس در حال راه رفتن به او تکیه داشت و اکسل حس می کرد لرز بئاتریس پیوسته بدتر می شود.
اکسل می خواست پیشنهاد دهد دوباره بنشینند و نفس تازه کنند که چشم شان به بام کلبه ای وسط درختان بید افتاد که در آب پیش رفته بودند.
مدتی طول کشید که از سراشیبی گل آلود به سوی زورق خانه پایین بروند، و وقتی زیر تاقی کوتاهش پا گذاشتند، هوای نیمه تاریک و نزدیکی به موج های آرام آب انگار فقط لرز بئاتریس را بیشتر کرد.
جلوتر رفتند، روی تخته های مرطوب چوبی. آن سوی لبه ی بام علف های بلند و نیزار را می دیدند و بخشی از چشم انداز رود را
سپس در سمت چپ خود هیکل مردی را دیدند که از درون سایه ها برمی خاست و می گفت: «شما کیستید، دوستان؟» اکسل گفت:
«خدا همراه تان باد، قربان. شرمنده ایم اگر از خواب بیدارتان کردیم. ما دو مسافر خسته ایم که می خواهیم در رودخانه به سوی دهکده ی پسرمان برویم.»
همان جا ایستاده بود که ناگهان متوجه غوغا و جنجالی شد که کنار حصار مرتع به راه افتاده بود.
ابتدا آن جنجال چندان توجهش را جلب نکرد، اما بعد نسیم چیزی به گوشش رساند و ناگهان به خودش آمد. با این که با گذر سالیان دیدش به نحوی آزاردهنده ضعیف شده بود، قدرت شنوایی اش هنوز کاملا بی عیب و نقص باقی مانده بود، و بعد در ملغمه فریادهای برآمده از دل آن جمع در کنار حصار، صدای بیئتریس را که از ناراحتی اوج گرفته بود شنید.
وقتی که برای نجات، خیلی دیر شده بود، تازه وقت انتقام بود.