نام محصول : کتاب گرگ بیابان
نویسنده : هرمان هسه
مترجم : قاسم کبیری
![کتاب گرگ بیابان 2 کتاب گرگ بیابان](https://pazzel.ir/wp-content/uploads/2024/11/گرگ-بیابان-1.png)
بخشی از کتاب گرگ بیابان
ناگهان همان تفکرات پیشین را به ذهن آوردم. اثری طلایی رنگ و روشناییبخش که ناگهان به سرعت دور و از دسترس خارج میشد. به شدت میلرزیدم.
در دنیای تخیل آن اثر را جستجو کردم و به راه رفتن ادامه دادم. در اشتیاق یافتن دری که مرا به تماشاخانه جادویی ببرد که تنها دیوانگان اجازه ورود داشتند، میسوختم. به محوطه بازار رسیدم که از جنبه سرگرمیهای شبانه، نقصی در آن نبود.
در هر چند گام، روی تختهای آویخته بر سیم، نوشتهای برای جلب نظر حاضران به چشم میخورد: ارکستر بانوان، رنگارنگ، سینما، سالن رقص. ولی من آن سرگرمیها را دوست نداشتم.
آنها متعلق به «همگان» و ویژه افراد عادی بود که به طور گروهی به آن اماکن وارد میشدند.
در عین حال، مشاهده آن مناظر، از میزان اندوه و ناراحتی من میکاست. پیامی از دنیای دیگر، اندکی مرا تکان میداد. چند واژه رنگین نورانی و رقصان، با روح من بازی و با همنواییهای پنهان آن همآوازی میکرد. بله، باز هم نشانههایی از آن اثر زرین، ظاهر میشد.
به سوی میخانه محقر قدیمی روانه شدم. آن مکان از نخستین روز اقامت من در آن شهر، یعنی از بیست و پنج سال پیش به این طرف، هیچ تغییری نکرده و صاحب میخانه نیز همان بانوی پیشین بود.
تعدادی از مشتریان نیز همان افراد پیشین بودن که در همان جاهای پیشین و مقابل همان بطریها حضور داشتند.
وارد میخانه شدم. پناهگاهی مناسب و مشابه همان پناهگاه محوطه مقابل پلههای کنار درخت کاج بود. آنجا را هم دلخواه ندیدم و احساس راحتی در آن نکردم. تنها همچون تماشاگری در مکانی مقابل صحنه نمایش نشستم و شاهد اجرای هنری افرادی ناشناس شدم.
البته همان مکان آرام و خاموش نیز دارای ارزشهایی بود. خبری از شلوغی، فریاد، و موسیقی نبود.
تعدادی از افراد طبقه متوسط با آرامش و راحتی بر سر میزهای چوبی فاقد مرمر، یا فلز جلادار، یا رومیزی ابریشمی یا برنج براق، و حتی رومیزی معمولی نشسته بودند و در مقابل آنها لیوانی نوشابه که بر حسب تصادف، خوشطعم و قابل اطمینان بود، به چشم میخورد.
شاید آن چند مشتری قدیمی و همیشگی نیز که ظاهر آنها را میشناختم، افرادی خردهپا و بیچاره محسوب میشدند که در خانههای فقیرانه خود برای ایزدمردان خوشحالی و رضایت، محرابهایی محقر ساخته و شاید همانند من در زمره مردانی بیخانواده و منحرف، و در زمره میخوارگانی متفکر و خاموش بودند که در سوگ تفکرات ورشکسته خود مینشستند، یا شاید خود را گرگهای بیابان و افرادی بیچاره میدانستند.
در هر حال، به درستی نمیدانستم آنها به دلیل چه درد غریب، سرخوردگی، و نیاز به جایگزین کردن پدیدهای دیگر به آنجا آمدهاند.
مرد متأهل با اشتیاق درک دوره تجرد و کارمند سالخورده با شوق تجدید خاطره دوره دانشجویی به آن مکان آمده بودند.
همه تقریبآ کم حرف و ساکت و تنها سرگرم نوشیدن، همچون من بیشتر علاقه داشتند یک بطری نوشابه آلزاس در مقابل داشته باشند، تا گروه زنان نوازنده.
در آنجا ماندم. هرکس اجازه داشت تا یک و حتی دو ساعت در آن مکان بماند.