مرگ ایوان ایلیچ
لئون تالستوى
«نویسنده مثل مقام روحانی یا جادوگر یا حتی دانشمندی است که مجذوب معناهایی میشود که در ورای ظاهر نفهته است. کشف این معناها کار بسیار باشکوهی است.»
با خواندن این جمله بیدرنگ نام چه نویسندهای به ذهنتان میرسد؟ بیشک یکی از اولین نامها، لئو تولستوی (Tolstoy) خواهد بود.
گویی تولستوی ذرهبینی به دست گرفته و بین مفاهیم زندگی، مهمترین آنها را برمیگزیند و روایت میکند.
در داستان «مرگ ایوان ایلیچ»، همان طور که از نامش پیداست، تولستوی ذرهبیناش را روی مفهوم رمزآلود مرگ قرار داده است. شروع داستان، کار از کار گذشته و شما با همکار ایوان قدم به مراسم ختم او میگذارید. اما بعد از فصل اول، انگار کسی فریاد میزند «مرده زنده شد»، و برمیگردید به کودکی ایوان ایلیچ.
تولستوی زندگی ایوان را با یک لنز واید به شما نشان میدهد. نه آنقدر با جزئیات که کسلتان کند و نه آنقدر مجمل که چیزی متوجه نشوید.
در چند فصل، بالا و پایین، مستور و نامستور، برون و درون یک زندگی را میبینید، روزی به کام و روز دگر علیه.
سپس هنگامی که ایوان، خانوادهاش، طبقهی اجتماعی و رفتوآمدهایش، آرزوها و دستاوردهایش را شناختید، ریتم داستان آرام میگیرد، تولستوی نیز لنز قویتر و متمرکزتری روی ذرهبیناش میاندازد و روایت مریضی تا مرگ ایوان را با هرچه خلل و فرج است نشانتان میدهد.
راوی داستان «دانای کل» است، و انتخاب این راوی برای شما فرصتی مهیا میکند تا هم ایوان و هم اطرافیانش را در مواجهه با مریضی و مرگ ببینید و خودتان را جای هردوان این نقشها بگذارید. گاه این و گاه آن.
گاهی همسر ایوان میشوید و دلتان برای او میسوزد، گاهی ایوان را سرزنش میکنید که هرچه سرش بیاید حقش است، اما گاهی خود ایوان میشوید، مرگ را انکار میکنید، گاهی آرزو میکنید بمیرید، نمیدانید زندگیتان را درست پیش بردهاید یا نه. گاهی هم دوست ایوان میشوید، و خوشحالاید که مرگ برای دیگری است و نه برای شما.
داستان با مرگ ایوان تمام میشود و این را شاهکار تولستوی میدانند که آخر داستان، میرسد به همان فصل اول. بگذارید بقیه درگیر این باشند که آخر داستان به اولش رسیده، شما به چشمهایتان توجه کنید. تولستوی و شخصیتهای داستانش، ناخودآگاه چند عدسی تازه به چشمهایتان هدیه دادهاند و به بینشی رسیدهاید که قبل از این نداشتهاید.
دو نمونه از این عدسیهای ناب، که ذکرش روح را جلا میدهد، گراسیم و خود ایوان ایلیچ اند.
«گراسیم» خدمتکار ایوان، تنها مصاحبِ همدل برای او بود و خون محبت در رگهای روستاییاش جریان داشت. اطرافیانِ ایوان به او وعده میدادند و میگفتند سراشیبیای که طی میکنی به بهبودی میرسد نه به مرگ. به قول ایوان: «هیچ یک ککشان نمیگزید»، اما گراسیم حقیقت را میگفت، دلسوزی میکرد، و میفهمید ایوان چه عذابی را تحمل میکند. او با طیب خاطر، خواستههای ایوان را انجام میداد. حتی حاضر بود ساعتها بنشیند و با روی خوش، پاهای ایوان را روی شانههایش تحمل کند.
مطمئن باشید بعد از خواندن داستان، هربار که باید از مریضی پرستاری کنید، گراسیم در کنارتان ظاهر میشود.
اما ایوان،
او مسیر مرگ را در این داستان طی کرد؛ و با پیمودن این مسیر، گویی پاکوبی را به ما نشان داد که از ازل هر آدمی از آن گذشته است.
چه بسا هنوز هم این مسیر برای ما ناشاخته است، اما درنهایت از آن عبور خواهیم کرد. ایوان از خودش سوال میپرسید، دنبال هدف و معنای زندگیاش بود، نمیدانست راه را درست آمده یا نه، و در این کشمکشهای درونی، ما هم خودمان را پیدا میکنیم. سوالهایش را از خودمان میپرسیم، و مسیری که ناشناخته است کمی برایمان روشن میشود. شاید حتی ایوان فرمان زندگیمان را مقداری بچرخاند یا حتی بشکند.
بعضی از افراد هم معتقدند «کتاب مرگ ایوان ایلیچ» بیشتر الگویی است برای نبایدهای داستاننویسی امروزی، مانند «هالی برنت» که در مقالهاش به این موضوع اشاره میکند. با این وجود «مرگ ایوان ایلیچ» انبان بیپایانی است از بینشها، مفاهیم و عدسیهای جدیدی که در دکان کمتر داستاننویسی پیدا میکنید.
لیکن اگر دکان تولستوی برایمان باز شده، باید قدردان «سروش حبیبی» باشیم که با ترجمهی بینقصاش، ما را با این شاهکار ادبیات روس آشنا کرده است.
مرگ ایوان ایلیچ
کتاب مرگ ایوان ایلیچ (مجموعه شاهکار 3) اثر لئو تولستوی با ترجمه تیمور قادری توسط انتشارات مهتاب در 112 صفحه به چاپ رسیده است.
لف نیکلایویچ تولستوی، زاده ی 9 سپتامبر 1828 و درگذشته ی 20 نوامبر 1910، فعال سیاسی-اجتماعی و نویسنده ی روس بود.لئو در خانواده ای اشرافی و با پیشینه ی بسیار قدیمی در یاسنایا پالیانا (در 160 کیلومتری جنوب مسکو) زاده شد. مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و پس از آن تحت سرپرستی عمه اش تاتیانا قرار گرفت. او در سال 1844 در رشته ی زبان های شرقی در دانشگاه قازان نام نویسی کرد، ولی پس از سه سال، در تاریخ 1846 تغییر رشته داد و خود را به دانشکده ی حقوق منتقل کرد تا با کسب دانش وکالت به وضعیت نابسامان 350 نفر کشاورز روزمزد، که پس از مرگ پدر و مادرش به او انتقال یافته بودند، رسیدگی کند و با اصلاحات اراضی خود به شرایط رنج آور اجتماعی آنان خاتمه دهد.تولستوی در سال 1851 پس از گذراندن دوران مقدماتی نظام، در جنگ های قفقاز شرکت کرد. تجاربی که از زندگی سربازان کسب کرده بود، مبنای داستان های قفقازی او شد. با شروع جنگ های کریمه در سال 1854 به جبهه ی سواستوپل منتقل شد. او به خاطر ارسال گزارش های واقعی از صحنه های نبرد در کتاب قصه های سواستوپل، نامش به عنوان نویسنده ای چیره دست بر سر زبان ها افتاد.
در حوزه ادبیات داستانی؛ داستان کوتاه جذابیتی خاص دارد. در این عرصه، نویسنده با بهرهگیری از نبوغ ادبی خود و همینطور با استفاده از صناعات و تمهیدات ادبی آن هم در صفحاتی اندک، که خاص داستان کوتاه است؛ داستانی را در قالب یک رمان بلند؛ با شخصیتهایی محدود به نگارش درمیآورد.
داستانی که مضمونی اجتماعی یا سیاسی داشته و جنبهای از حیات انسانی را به گونهای واقعگرایانه به نمایش میگذارد. در این عرصه، که محدودیت دارد؛ داستانپرداز میبایست؛ شخصیتپردازی کرده مقدمات یک نقطه اوج را بچیند؛ کی و کجایی حوادث رخ داده در داستان را شرح داده و توصیف کند؛ و در عین حال از آنجا که سبکی واقعگرا دارد نتیجهگیری را به خواننده وانهد.
این مجموعه با بهرهگیری از داستانهای کوتاه برترین نویسندگان جهان فرصتی به خواننده میدهد تا به بررسی ساختارهای یک داستان کوتاه در آثار برجسته ترین رماننویسان جهان بپردازد.
لیِو نیکُلائِویچ تولستوی در ۹ سپتامبر ۱۸۲۸ در یاسنایا پولیانا در دویست کیلومتری جنوب مسکو به دنیا آمد. وی نویسنده شهیر روسی است که او را یکی از بزرگترین رماننویسهای تمام ادوار تاریخ میدانند. تولستوی، از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۰۶، هر سال نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات و در سالهای ۱۹۰۱، ۱۹۰۲ و ۱۹۰۹ نامزد جایزه صلح نوبل شد اما هرگز برنده نشد. از آثار ارزشمند او میتوان به «جنگ و صلح»، «آناکارنینا»، «مرگ ایوان ایلیچ» و «رستاخیز» اشاره کرد.
تولستوی چهارمین فرزند از پنج فرزند کنت نیکُلای ایلیچ تولستوی، کهنهسرباز و نجیبزادۀ روس و شاهزادهخانم ماری نیکُلائِونی وُلکُنسکیخ بود. او مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد. سرپرستی این هنرمند، در ابتدا به عهدۀ یکی از بستگان دور و پس از مرگ پدر، به عمهاش «کنتس الکساندرا ایلینیچنا» سپرده شد. تولستوی تا سال ۱۸۴۱ یعنی تا زمان مرگ عمهاش پیش او ماند و بعد از آن به کازان نزد سرپرست جدیدش، یعنی عمه دیگرش، نقل مکان کرد. تحصیلات لئو تولستوی در ابتدا بهوسیلۀ معلم فرانسوی انجام شد که جایگزین رزلمن آلمانی خوشاخلاق شده بود.
تولستوی، در سوم اکتبر سال ۱۸۴۴ هنگامیکه ۱۶ سال داشت، تحصیل در رشتۀ ادبیات شرقی (عربی-ترکی) را در دانشگاه سلطنتی کازان آغاز کرد اما در آزمون انتقالی پایان سال مردود و مجبور شد دوباره در برنامۀ سال اول شرکت کند. پس از این، او به دانشکدۀ حقوق رفت و آنجا نیز با نمرات برخی از دروس، مشکلات، همچنان ادامه داشت اما بالاخره توانست آزمون انتقالی پایان سال را قبول شود و سال دوم از درس خود را آغاز کند.
لئو تولستوی پس از چند رفتوآمد، به مسکو بازگشت و در آنجا اغلباوقاتش را به قمار گذراند. این روند، بر وضعیت مالی او تأثیر منفی گذاشت. وی در این دوره از زندگی، علاقۀ خاصی به موسیقی پیدا کرد؛ پیانو را بهخوبی مینواخت. اشتیاق به موسیقی، بعدها او را بر آن داشت تا «سونات کریتسرووی» را بنویسد. آهنگسازان مورد علاقۀ تولستوی، باخ، هندل و شوپن بودند. او در زمستان ۱۸۵۰ – ۱۸۵۱ شروع به نوشتن کتاب “دوران کودکی” کرد؛ سپس به دعوت برادرش به ارتش ملحق شد و نوشتن داستان “قزاقها” را در آن دوران آغاز کرد.
بعد از چاپ چند اثر، لئو تولستوی، در زمرۀ نویسندگان بزرگ جوان آن دوران یعنی ایوان تورگِنیِو، ایوان گنچاروف، دمیتری گریگورُویچ و آلکساندر استرووسکی جای گرفت و شهرت ادبی یافت.
نگارش کتابها و داستانهای مانند «بریدن جنگل»، «مجموعه داستان های سواستوپل»، «لوسرن» و یا داستان «آلبرت»، همه، حال سفرهای تولستوی، حضور در ارتش و دیدار با آدمها و زندگیها گوناگون بود.
تولستوی در سال ۱۸۶۲ با زنی به نام سوفیا ازدواج کرد. حاصل این ازدواج سیزده فرزند بود. او در سال ۱۸۶۹ «جنگ و صلح» را به چاپ رساند. در طول ۱۲ سال «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» را نوشت. او در سال ۱۹۰۱ با انتشار کتاب «رستاخیز» که انتقاد شدید از آیینهای کلیسا در آن جای داشت، بهوسیلۀ شورای مقدس از کلیسای ارتودکس تکفیر شد.
کمکم تولستوی، به گفتۀ خودش، دچار بحران معنوی شد و برای یافتن پاسخی به پرسشها و شبهاتش که دائما او را نگران می کرد، به مطالعۀ الهیات روی آورد؛ از هوسها و راحتیهای یک زندگی غنی چشمپوشی کرد و کارهای بدنی زیادی انجام داد، سادهترین لباس ها را میپوشید، گیاهخوار شد، تمام ثروت بزرگ خود را به خانوادهاش بخشید و حقوق مالکیت ادبی را نیز کنار گذاشت.
او سه سال پس از مرگ دوست قدیمیاش، ایوان تورگِنیِو، کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» را به چاپ رساند که در ابتدا قدغن شد اما پس از ملاقات وی با تزار با دستور مستقیم آلکساندر سوم، تزار روسیه، به چاپ رسید.
لئو تولستوی معتقد بود ادبیات، داستان و رمان، وسیلههایی برای بیان مفاهیم اخلاقی و اجتماعی هستند. او فکر میکرد که قصهها، تنها برای سرگرمی نیست که نوشته میشوند؛ بلکه او میخواهند از قضاوتهای بیرحم انسانها کم کرده و به گسترش مهربانی و خوشاخلاقی کمک کنند.
لئو تولستوی در ۷ نوامبر ۱۹۱۰، پس از یک بیماری سخت و دردناک، در سن ۸۳ سالگی درگذشت.
در ۹ نوامبر ۱۹۱۰، چندینهزار نفر در یاسنایا پولیانا برای تشییع جنازۀ این نویسندۀ بزرگ گرد هم آمدند.