معجزه عشق
شب از نیمه میگذشت. ابرهای سیاهی سرتاسر آسمان را فرا گرفته و غرش رعد و شراره برق، مستعد بودن هوا را برای باریدن اعلام می نمود. دیری نگذشته بود که باران با شدتی زیاد و قطراتی درشت شروع به باریدن نموده و در اندک مدتی طبقه نازکی از آب سطح زمین را پوشانید. اسبهای دلیجان مسافرتی که از قم بطرف تهران در حرکت بود بر اثر صدای رعد متوهم شده و با سرعت هر چه تمامتر بدویدن پرداخته بودند. چقدر مسافرت در این مواقع مخصوصاً در این وقت شب سخت و دشوار است. ولی با گرمای طاقت فرسای روزهای دراز تابستان مگر برای اشخاص مسافر حرکت ممکن است؟
چاره منحصر بفرد برای راحتی مسافرین حرکت در شباهنگام بوده ولی البته چنین شبهائی نیز پیش آمد می کند. مسافرین دلیجان که عبارت از یک زن و یک شوهر و یک مادر با دختر زیبای خود بودند. با توهم باین وضعیت هوا نگریسته و هر آن منتظر قطع شدن باران و باز شدن هوا بودند. سرعت دلیجان نیز بیشتر بر واهمه آنها میافزود. دخترک زیبا که گوئی تا بحال از تمام قضایا، غریدن رعد، زدن برق، آمدن باران و از همه اینها بیخبر بود ناگهان سر زیبای خود را که تا بحال پائین انداخته و بنقطه نامعلومی از کف دلیجان مینگریست بلند نموده و مادر خود را مخاطب قرار داد