نام محصول : کتاب ربه کا
نویسنده : دافنه دوموریه
مترجم : عنایت ا… شکیباپور
اگر قرار باشد از شاهکارهای کلاسیک عاشقانه در جهان فهرستی تهیه کنیم، بدون شک نام یکی از کتابهای این فهرست ربکا اثر «دافنه دو موریه» است. کتابی که راويتكنندهي يك قصهي مرموز و عاشقانه است و با اینکه نزدیک به هشتاد سال از انتشارش میگذرد، هنوز هم خواندن آن لذتبخش است و ذهن مخاطباش را تا پايان درگیر میکند.
نوع روایت زیبا و تاثیرگذار داستان ربهکا باعث شده تا خواننده در تمام موقعیتها و اتفاقها به دنبال سرنوشت شخصیتها باشد.
ربکا جزو آن دسته از کتابهای پرکشش و خوشخوانی است که تا آن را تمام نکنید، نميتوانيد رهایش کنید. یکی از افرادی که این موضوع را به خوبی درک کرد «آلفرد هیچکاک» کارگردان بزرگ آمریکایی بود که فیلم فوقالعادهای براساس داستان این کتاب ساخت.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم: دیشب خواب دیدم که به مندرلی برگشتم و در مقابل دروازه عمارت ایستاده ام ولی مثل این که من حق ورود به آنجا را نداشتم، زیرا نرده با قفل بسته شده بود.
دربان را صدا کردم پاسخی نشنیدم وقتی از میان میله های زنگ زده نگاه کردم اتاق دربان خالی بود و هیچ صدایی از آنجا… «ربهکا» نام رمان مشهوری است که به قلم بانوی انگلیسی، دافنه دوموریه نوشته شده و محمد صادق سبط الشیخ آن را به فارسی برگردانده است.
این رمان که اولین بار در سال 1938 منتشر شد، یکی از داستانهای مشهور عشقی جهان معاصر محسوب میشود. کتاب به فاصله کوتاهی پس از انتشار، به بیشتر زبانهای دنیا ترجمه شد و توانست به فروش خوبی دست یابد.
آلفرد هیچکاک کارگردان سینما، در سال 1940 فیلمی بر اساس رمان «ربهکا» ساخت؛ این فیلم که برنده جایزه اسکار شد، بر شهرت دافنه دوموریه افزود. رمان «ربهکا» با درآمیختن عشق، معما و خشونت، به داستانی جذاب و پرکشش تبدیل شده است؛ نوشتهای خوشخوان و پر از تعلیق که خواننده را با خود تا پایان کتاب همراه میکند. داستان از زبان زن جوان ندیمهای روایت میشود که تا پایان داستان نام او را نمیفهمیم.
او با مردی ثروتمند آشنا میشود و با او ازدواج میکند. پس از مدتی، پی میبرد مرد جوان، همسر قبلیاش را در یک حادثه از دست داده، اما…
رمان با این جملات آغاز میشود: «دیشب در عالم رویا دیدم که بار دیگر به ماندرلی پای نهادهام. در نظرم چنین جلوه میکرد که در مقابل دروازه آهنین کاخ ایستادهام و به طرف گذرگاه پُرپیچ و خم آن نگاه میکنم.
در بسته بود و انبوه شاخههای درختان راه را پنهان ساخته بود.
چند دقیقه متحیر ایستادم و به فکر فرو رفتم: چشمم به قفل بزرگ در و زنجیر قطور آن افتاد که با گذشتِ روزگار کاملاً زنگ زده بود.
چند بار در عالم خواب دربان را صدا کردم و چون جوابی به گوشم نرسید اطمینان پیدا کردم که قصر متروک و خالی از سکنه است.»