نام محصول : کتاب تانگوی شیطان
نویسنده : لسلو کراسناهور کایی
مترجم : سپند ساعدی

بارش های بی رحمانه ی پاییزی و هجوم عنکبوت ها، باعث پوسیدگی خانه ها شده و روستاییانی که این مصیبت، آن ها را فلج کرده و از زندگی انداخته است، مأیوسانه و مانند حیواناتی افتاده در دام، انتظار فرصتی کوچک برای فرار از مزرعه را می کشند.
خبری به گوش روستاییان می رسد که حاکی از آن است که ایریمیاس، یکی از اهالی سابق روستا که اهالی اعتقاد داشتند که مرده است، به گونه ای به زندگی بازگشته است. با شنیدن این خبر، حسی از امید به نجات از این مصیبت، در دل روستاییان جوانه می زند.
کراسناهور کایی، در رمان تانگوی شیطان، تصویری آخرالزمانی از منطقه ای ارائه می کند که هر قطره ی باران در آن، پیام آوری از جهنم است.
مخاطب در سراسر رمان تانگوی شیطان، برای لحظات محدودی از حرارت و شعله های نثر آتشین کراسناهور کایی در امان است.
رمان تانگوی شیطان، عناصر شادی، دین، کمدی سیاه، سیاست ها و فرهنگ عامه ی مجارستان را در هم می آمیزد و داستانی تمثیلی درباره ی ذات داستان سرایی خلق می کند: کتاب، درباره ی قصه هایی است که به منظور ادامه ی زندگی، برای خودمان و به منظور کنترل دیگران، برای آن ها تعریف می کنیم؛ درباره ی حکایاتی است که واقعیت از آن ها ناشی شده است و به محدود یت های رمان تانگوی شیطان ها و واقعیت ها می پردازد.
ویژگی های کتاب تانگوی شیطان
- برنده ی جایزه ی بهترین کتاب ترجمه شده ی آمریکا سال 2013
- فیلمی با همین عنوان، بر اساس این کتاب و به کارگردانی بلا تار در سال 1994 ساخته شده است
قسمت هایی از کتاب تانگوی شیطان
بعضی چون سوارکاران بر صندلی هایی با روکش چرم مصنوعی قرمز نشسته اند، گوشی تلفن در یک دستشان است و فنجانی قهوه که بخار از آن بلند می شود، در دست دیگرشان.
در سرتاسر اتاق زنان پا به سن گذاشته ای که به چوب جارو می مانند، پشت ماشین تحریرهایشان نشسته اند و با انگشت به دکمه ها نوک می زنند.
زمان به کندی می گذشت، خوشبختانه ساعت شماطه دار مدت ها پیش از کار افتاده بود و تیک تاکی در کار نبود تا گذر زمان را به یادشان بیاورد، با این وجود زن حین هم زدن خوراک پاپریکا نگاهش را از عقربه های بی حرکت آن نمی گرفت.
هر دو مرد بی حوصله پشت میز نشستند، بخار از بشقاب های پیش رویشان بلند می شد و با وجود غرولند زن که اصرار می کرد زودتر غذایشان را بخورند، حتی به قاشق هایشان دست نمی زدند.
«چتونه؟ چرا غذا نمی خورین؟
می خواین شب وسط راه تو بارون و گل و شل بخورینش!؟»
زن اشمیت با تندی گفت:
«آخه ما کجا رو داریم بریم!
به اولین شهر نرسیده پلیس دستگیرمون می کنه!
حالیت نیست؟
اصلا نمی پرسن کی هستیم، از کجا اومدیم!» فوتاکی با خشم جواب داد: «چرا مزخرف می گی؟
یه خروار پول داریم، لازم نیست تو یکی…» زن حرفش را قطع کرد: «دقیقا به خاطر پولا می گم!
تو شاید یه جو عقل تو کله ت باشه!
ولی اون چی؟!
با این صندوق قراضه… عین گداگشنه ها!» فوتاکی برافروخته گفت:
«بسه دیگه!
تو لازم نکرده خودتو قاطی این چیزا کنی!
همین که خفه خون بگیری کافیه.»























