خاطرات روسپیان سودازده من
گابریل گارسیا مارکز
در سالگرد نود سالگی ام خواستم شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه دهم. به یاد زاکابارکاس(۱) افتادم؛ مالک یک خانه مخفی که عادت داشت هر وقت خبر تازه ای به دستش می رسید آن را به مشتریان خوبش اطلاع دهد. هیچ وقت به او و به هیچکدام از پیشنهادهای وسوسه انگیز و بی شرمانه اش تن در نداده بودم، اما او اصولی را که من به آن ها اعتقاد داشتم قبول نداشت و با لبخندی موذیانه می گفت:
اخلاقیات هم بستگی به زمان یا زمانه داره، خواهی دید. سنش کمی از من کم تر بود و از سال ها پیش آن قدر از او بی خبر بودم که حتا می توانست مرده باشد اما با اولین زنگ تلفن صدایش را شناختم و بی هیچ مقدمه ای گفتم: – امروز آره. آهی کشید و گفت: ای عاقله مرد محزون من، میری بیست سال غیبت می زنه و فقط وقتی یک چیز غیر ممکن می خوای بر می گردی، و خیلی زود باز بر هنرش مسلط شد و نیم دو جین انواع مختلف و دلپسند را پیشنهاد کرد ولی همه دست خورده. اصرار کردم که نه، باید دختر باشه و همین امشب. با تعجب از…