روزها بی توجه بما می گذرند .
زمان بخاطر آدمها توقف نمی کند .
چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز که برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟
فائزه آنقدر برایش ارزش داشت که چهار نفر به پایش بسوزند ؟
او که رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .
خدایا این چه مصیبتی بود که بر سرمان آمد ؟
مگر چه گناهی مرتکب شده بودیم؟ دخترک بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته .
معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست .
دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.