سایه مغول
صادق هدایت
بنظر شاهرخ جنگل هم ترسناک هم گوارا بود. بدنه درختها خزه سبز مغز پسته ای روئیده بود.برگهای خشک کم کم، خرده خرده تجزیه شده و خاک سیاه رنگی تشکیل میداد که از زیر آن، از لابلای آن ،سبزه ها خودرو بیرون آمده بود.
بوئی که در هوا پراکنده میشد، بوی سردابه های نمناک، برگ قهوه ای رنگ پوسیده بود که زیر آنها پر بود از حشرات کوچک،سوسکهای سیاه و خاکستری، پشه های درشت با پاهای دراز ، کمر باریک و بالهای شفاف، آن بالا، در روشنائی خورشید میچرخیدند. گودال پائین چشمه کوچک از لجن سیاه و برگهای پوسیده انباشه شده بود.
گاهگاهی حبابهای درخشان روی آب میآمد و میترکید ولی آب خود چشمه، آب باریکی که از زیر سنگریزه ها میجوشید و بیرون می آمد روشن و درخشان بود. شاهرخ خم شد.دست چپش را در آب چشمه فرو برد، آب خنک پوست دست او را نوازش کرد و این احساس مانند جریان برق بتمام تنش سرایت کرد. مثل این بود که خستگی او را بیرون میکشید. پنج روز بود که شاهرخ در میان جنگل هر از پی» ویلان و سرگردان با زخم بازویش بدون اراده پرسه میزد…