شهر خرس
فردریک بکمن / برگردان به پارسی از الهام رعایی
درباره کارل فردریک بکمن
کارل فردریک بکمن نویشنده و وبلاگنویس سوئدی که در سال ۱۹۸۱ در استکهلم به دنیا آمده است، برای روزنامههای متفاوت مقاله نوشته و همکاری خود را با مجلهی مترو شروع کرده و شهرتش به خاطر وبلاگنویسی بوده است. سپس در سال ۲۰۱۶ کتاب مردی به نام اوه را نوشت و بیشتر از ۶۰۰ هزار نسخه فروش رفت و در رتبهی اول پرفروشهای نیویورک تایمز و سوئد را از آن خود کرد، او با همسر ایرانی خود و دو فرزندش ساکن سوئد است و از آثار دیگرش میتوان به کتابهای تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند، مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است و … اشاره کرد.
معرفی کتاب شهر خرس
کتاب شهر خرس جدیدترین اثر فردریک بکمن، رمانی خیره کننده و عمیق دربارهی رویاهای بزرگ آدمها، خاطرهها و عشقها است.
فردریک بکمن (Fredrik Backman) هر بار در رمانهای خود به موضوعی تازه میپردازد و داستانهایش برای مخاطب کهنه و تکراری نمیشوند. بکمن همیشه از زاویهای تازه به آدمها و اتفاقات اطرافش مینگرد و نمایی دیگر از زندگی را به مخاطب خود نشان میدهد. در رمان شهر خرس با ماجراهایی مواجه میشویم که در هر شهری ممکن است اتفاق بیفتد. دغدغه ساکنین این شهر به دغدغه بقیه شهرهای جهان نزدیک است.
بکمن این بار از دل ورزش، قصه بیرون آورده و شهر خرس داستان امیدها و رویاهای بازیکنان تیم هاکی است. زبان بکمن ساده است و خوشخوان و دیالوگهای رمان حقیقیاند. رمان شروع جذابی دارد:
“دیروقت یک شب در اواخر مارس، نوجوانی با یک تفنگ دولول در دست مستقیم به جنگل رفت، اسلحه را روی پیشانی یک نفر دیگر گذاشت و ماشه را کشید.
و ماجرا از این قرار است.”
رمان با همین آغاز جذاب خواننده را پرتاب میکند به دل ماجرا و قلب شهری که قرار است داستان از آنجا روایت شود. شهر در این رمان به مثابه یک کاراکتر است و مانند شخصیتهای دیگر به اعمال او پرداخته میشود.
داستان بیرتاون، در شهری به همین نام یعنی «شهر خرس» اتفاق میافتد. شهری دور افتاده در دل جنگل در کشور سوئد که امکانات کمی دارد اما مردمش عاشق هاکی هستند و آن را یگانه راه نجات شهر میدانند. تمامی داستان حول محور تیم هاکی جوانان شهر بیرتاون میچرخد که قرار است در مسابقه هاکی جوانان کشور شرکت کرده و در صورت موفقیت سیل سرمایهگذاران و اسپانسرها را به سوی شهر روانه کند.
کمتر کسی در شهر بیرتاون پیدا میشود که به هاکی علاقمند نباشد و آرزوی پیروزی تیم جوانان شهر را در سر نپروراند. شخصیتهای فراوان داستان همگی با تیم هاکی ارتباط پیدا میکنند و دو زندگی دارند. یکی زندگی اعضای تیم و باشگاه در زمین هاکی که همگی عالی و درجه یک هستند و دیگری زندگی معمولی آنها که مانند زندگی عادی همه انسانها توام با غم، نگرانی، اشتباه و شادی است.
وقتی تیم هاکی جوانان در نیمهنهایی موفق میشود و بازی را میبرد، کوین اردال که هم کاپیتان تیم است و هم بهترین بازیکن آن و هم وضعیت مالی خیلی خوبی دارد، یک جشن مخفی در خانهشان ترتیب میدهد که همه اعضای تیم و برخی از همراهان منتخب در آن شرکت میکنند. همه این جشن به دور از چشم پدر و مادرها اتفاق میافتد و در همان جشن است که سرنوشت تیم و شهر تغییر میکند.
کوین به مایا تعرض میکند و مایا در ابتدا وحشت کرده و سکوت میکند. اما به اصرار دوست صمیمیاش آنا و ملاحظه دختربچههایی که مشغول بازی هستند، تحت تاثیر قرار گرفته و خودش را فدا میکند تا این دختربچههای معصوم به سرنوشت او دچار نشوند.
همه ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف میکند و درست وقتی که اتوبوس تیم در حال حرکت به سمت شهر محل برگزاری مسابقه نهایی هاکی جوانان است و تمامی امیدهای چندساله این شهر به موفقیت در این بازی است، پلیس کوین اردال را از اتوبوس پیاده کرده و راهی زندان میکند. از اینجا روابط آدمهای شهر تغییر کرده و دو دسته طرفدار کوین و طرفداران مایا به وجود میآید. همه آدمهای داستان دچار توحش، نگرانی، عصبانیت، تردید و اعصاب خردی شدید میشوند و گاه رفتارهای غیرمنطقی از خود بروز میدهند. اما در نهایت با صحبت و فکر میاندیشند که باید درست رفتار کرد.
تعداد شخصیتها و اسامی کتاب خیلی زیاد است. کوین اردال، بنجی، آمَت، زکریا، بوبو، ادری، رامونا، دیوید، سون، پیتر، مایا، آنا، لئو، کیرا، فاطمه، آن-کاترین و… بخشی از اسامی شخصیتهای کتاب است. هر چند در مقایسه با برخی از آثار کلاسیک مانند «جنگ و صلح» تولستوی که حدود 600 شخصیت دارد، چندان زیاد هم به شمار نمیآید.
شخصیتها یکباره فقط با اسم وارد داستان میشوند اما بعدا هویت آنها مشخص میشود و از ابتدا خواننده هیچ شناختی از آنها ندارد.
کتاب شهر خرس، کتابی است که وقتی شروعش کنی با همه قطور بودنش، امکان زمین گذاشتن آن از تو سلب میشود. چون هر صفحه را که میخوانی مشتاق میشوی که ببینی در صفحه بعد چه اتفاقی میافتد و این سلسله اتفاقات تا پایان کتاب تو را با خودش میبرد.
شخصیتها آنقدر صمیمی و دلنشین هستند که حتی شخصیتهای بد داستان هم نمیتوانند منفور باشند و آنها را مانند آدمهای معمولی زندگی روزمرهمان میپذیریم. این شخصیتها در عین سادگی و معمولی بودن، هر یک مظهری از یک اراده و خاص بودن به شمار میآیند. همه آنها در چیزی سرآمد هستند و آن کار را به خوبی به انجام میرسانند.
مسائل مختلف انسانی نظیر صداقت، رفاقت، پشتکار، تیم در مقابل فرد، تلاش و درست رفتار کردن، جزء موضوعات محوری کتاب هستند که به فراخور از زبان یا در رفتار شخصیتها ملاحظه میشود. اگر چه نصیحت و شعارزدگی در کتاب دیده نمیشود، اما در تمامی بخشهای آن پیامی نرم و غیرمستقیم در باب یکی از صفات اخلاقی انسانی به مخاطب منتقل میشود که بدون هیچ دلخوری و دلزدگی جذب میشود و آدم دلش میخواهد همانطور درست رفتار کند و همه آدمهای اطرافش هم این رفتار درست را دریابند.
نمیشود آنچه آدم در هنگام خواندن این کتاب و غرق شدن در آن به دست میآورد را با هیچ زبان و کلمهای بیان کرد. فقط این کتاب را باید خواند و تا مدتها در رایحه خنک اثرگذاری آن بر جسم و روحت به خلسه رفت.
در بخشی از کتاب شهر خرس میخوانیم:
شهری در جنگل هست که عاشق یک بازی است. دختری هست نشسته روی یک تخت که دارد برای بهترین دوستش گیتار میزند. مرد جوانی هست نشسته در دفتر پلیس که سعی میکند چهرهاش علامتی از ترس بروز ندهد. در راهرویی در بیمارستان پرستاری از کنار وکیلی رد میشود که بلندبلند با موبایلش حرف میزند.
در جایگاه تماشاچیان رینگی در پایتخت، در کنار اسپانسرها و مجمع عمومی که ده سال پیش به مدیرعامل خندیدند که گفت روزی میرسد که بهترین تیم جوانان را خواهند داشت، مردان و زنانی به پا ایستادهاند و داد میزنند که خرسهای بیورن استادند. حالا هر کس که کوچکترین ارتباطی با باشگاه دارد اینجاست، به جز آقای مدیرعامل.
تیمی، چوب در دست، در رختکن ایستاده و منتظر شروع بازی است. برادری موبایل در دست روی نیمکت نشسته و منتظر است که دوستانش در اینترنت چیزی در مورد خواهر بزرگترش بنویسند. یک دفتر وکالت تلفنی از یک مشتری ثروتمند دریافت میکند و در دفتر وکالت دیگری مادری جنگ را آغاز کرده است.
دختر آنقدر گیتار میزند تا دوستش خواب برود. دم در پدری ایستاده و به این میاندیشد که این دختران تاب ماجرا را خواهند آورد، قادرند با آن کنار بیایند. و او دقیقاً از همین میترسد. چون آنوقت همهی دنیا فکر میکنند خب، اتفاقی نیفتاده که!
بازیکنی هست با شمارهی شانزده که درست از همان وقتی که اسکیت یاد گرفت میداند برای برد به چه چیز نیاز است. میداند که برد در ذهن آنهاست که اتفاق میافتد و مربیاش به او آموخته که هاکی چقدر موسیقایی است: هر تیمی ریتم و تمپوی خودش را دارد. اگر این ریتم را به هم بزنی، موسیقی آنها را به هم زدهای، چون حتی بهترین موسیقیدانان دنیا هم از اینکه مجبور باشند خارج بزنند متنفرند. اما اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد، نمیتوان جلویش را گرفت.
اجسام در حال حرکت مایلاند جهت و سرعت حرکتشان را حفظ کنند، و چقدر احمق است کسی که جلوی یک گلولهی برف در حال غلتیدن از ارتفاع بایستد. و این همان چیزی است که اهالی ورزش نامش را گذاشتهاند «مومنتم یا تکانه»، گرچه در درسهای فیزیک خواندهایم که این «اینرسی» است. دیوید همیشه با بنی رک بوده: «وقتی یه چیز تو تیم درست باشه، همه چیز خیلی سادهتر میشه و اتوماتیک بهتر و بهتر هم میشه اوضاع.
اما فقط اگه یه ذره بتونی دردسر براشون درست کنی، حتی یه ذره، اونوقت میبینی که خودشون شروع میکنن بیشتر واسه خودشون دردسر درست کنن.» قانون تعادل همین است؛ همه چیز به فوتی بند است.