و آنگاه هیچکس نماند
آگاتا کریستی
و آنگاه هیچکس نماند
کتاب و آنگاه هیچکس نماند که یکی از متفاوتترین و جذابترین آثار آگاتا کریستی محسوب میشود، دربارهی مرگ اسرارآمیز افرادی است که در یک جزیره دور هم جمع شدهاند. این کتاب که پرفروشترین رمان پلیسی تاریخ است، کارآگاهی برای حل معما ندارد
معرفی رمان و آنگاه هیچکس نماند:
هفت مرد و سه زن به وسیلهی به بهانههای مختلف به جزیرهی سلجر دعوت میشوند تا تعطیلات خود را در آن جزیرهی دورافتاده بگذرانند. وجه اشتراک مسافران در این است که به دلیل اعمال خود در گذشته منجر به قتل یک نفر شدهاند. این افراد پس از مدتی متوجه میشوند که توسط یک نفر به این جزیره دعوت شدهاند، کسی که از اسرار هر ده میهمان باخبر است. این فرد ناشناس به شیوهای عجیب شروع به کشتن حاضران جزیره میکند و نحوهی قتل آنها را با الهام از شعری کودکانه به نام ده پسربچه سرباز انتخاب میکند.
«و آنگاه هیچکس نماند» در فضایی دور از شهر و در یک جزیره اتفاق میافتد و ذهن شما را به خوبی درگیر میکند که قاتل کیست. نویسنده شخصیتهای داستان را از میان اقشار موجه و آبرومند جامعه انتخاب کرده است، به نوعی که هرگز احتمال نمیرود قاتل باشند. شاید داستان در نگاه اول غیرممکن به نظر برسد ولی به خوبی نشان میدهد که انسان دو پا تا چه حد میتواند عجیب و بیرحم باشد.
قتباس از رمان و آنگاه هیچکس نماند:
به جرأت میتوان این رمان را یکی از محبوبترین آثار پلیسی دانست؛ با این اوصاف اقتباس از آن نیز تاکنون بسیار مورد توجه قرار گرفته است. در میان این اقتباسها میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
– فیلم سینمایی سپس هیچکدام باقی نماندند، سال 1945 به کارگردانی رنه کلر
– ده سرخپوست کوچولو، سال 1965، به کارگردانی جورج پولاک
– مینی سریال سپس هیچکدام باقی نماندند، سال 2015، به کارگردانی کریگ ویویروس
نکوداشتهای رمان و آنگاه هیچکس باقی نماند:
– همهچیز کاملاً غیرممکن و کاملاً جذاب است. این اثر گیجکنندهترین معمایی است که آگاتا کریستی نوشته است. (New York Times)
– یکی از هوشمندانهترین رمانهای معمایی در تمامی روزها و سالها. (Time magazine)
– حیرتانگیزترین، جسورانهترین، مبتکرانه و موفقترین داستان معمایی از زمان قتل راجر آکروید. (Daily Herald UK)
در بخشی از کتاب و آنگاه هیچکس نماند میخوانیم:
صدا قطع شد. یک لحظه سکوت گیجکنندهای فضا را پر کرد و آنگاه صدای بلند برشکستن آمد! سینی قهوه از دست راجرز افتاده بود. در همان لحظه از نقطهای بیرون از اتاق، همزمان صدای جیغ و صدای ضربهای سنگین به گوش رسید.
اول از همه لومبارد حرکت کرد. به سمت در خیز برداشت و آن را باز کرد. آن بیرون، خانم راجرز دراز به دراز روی زمین افتاده بود. لومبارد فریاد زد: «مارستون!» آنتونی به سرعت رفت تا به او کمک کند. آن دو، خانم راجرز را بلند کردند و به اتاق پذیرایی آوردند.
دکتر آرمسترانگ به سرعت آمد و به آن دو کمک کرد خانم راجرز را روی مبل بگذارند. به او نگاه کرد و به سرعت گفت: «چیزی نیست، بیهوش شده است و چند لحظه دیگر به هوش میآید.»
لومبارد به آقای راجرز گفت: «کمی نوشیدنی بیاور.»
راجرز که رنگش پریده و دستانش میلرزید زیرلب گفت: «چشم، قربان!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
ویرا فریاد زد: «صدای چه کسی بود؟ کجا بود؟ به نظر میرسید… »
ژنرال مکآرتور مثل ماهی در روغن از جا پرید و گفت: «اینجا چه خبر است؟ این دیگر چه شوخی مسخرهای بود؟» دستش میلرزید. شانههایش افتاده بود و در یک لحظه دهسال پیرتر به نظر رسد