پرندگان مرده
گابریل گارسیا مارکز
قطار در دل صخره های شنی از تونل لرزان بیرون آمد و راه مزارع همانند و درندشت را در پیش گرفت. هوا مرطوبی شد و دیگر از نسیم دریا خبری نبود. هوای دم کرده از پنجره به درون واگن وزید. توی جاده باریک حاشیه راه آهن، تعدادی گاری ، انباشته از خوشه های سبز موز که گاو آنها را می کشید، دیده می شد. آن سوی جاده ، توی زمینهای بایر، اینجا و آنجا دفترهای کار ، مجهز به بادبزن برقی ، ساختمانهای آجری و خانه هایی بود که توی مهتابی آنها صندلی و میز سفید کوچک چیده بودند. ساعت بازده صبح بود اما گرما هنوز شدت پیدا نکرده بود.
زن گفت : بهتره پنجره رو ببندی ، موهات از دوده سیاه…..