نام محصول : کتاب بی پایان
نویسنده : برایان فریمین
مترجم : سعید سیمرغ
درباره کتاب بی پایان
یک شب بارانی اتفاقی وحشتناک رخ میدهد. اتومبیل دیلن موران از جاده خارج میشود و به جریان خروشان رودخانه میافتد.
وقتی که او تقلا کنان خودش را به کنار رودخانه میرساند، همسر زیبایش غرق میشود.
پسازآن، دیلن عزادار چیزهای عجیبی را تجربه میکند. هرکجا که میرود، خودش را میبیند که در تعقیب اوست.
ابتدا فکر میکند که دچار ضربة روانی شده، ولی بعد با روانپزشکی برخورد میکند که او را بیمار خودش میداند.
روانشناس میگوید که مدتی است او را تحت شیوة درمانی خودش قرار داده. شیوة درمانی او بر اساس این ایده ابداع شده که او با هر انتخاب، تعداد بیپایانی از دنیاهای موازی را به وجود میآورد.
حالا قفل آن دنیاهای موازی باز شده است … و همزاد دیلن میخواهد دنیای او را غصب کند.
آیا دیلن میتواند از این واقعیتهای جایگزین استفاده کند و فرصتی برای بهدستآوردن زندگیای پیدا کند که از او دزدیده شده؟
یا اینکه او خودش را … به خودش خواهد باخت؟
خواندن کتاب بی پایان را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
اگر به رمانهای تخیلی، روانشناختی و معمایی علاقه دارید مناسب شما است.
درباره برایان فریمن
برایان فریمن متولد ۲۸ مارس ۱۹۶۳ است. نویسنده رمانهای روانشناختی با حضور جاناتان استراید و سرنا دیال و مجموعههایی با حضور کاب بولتون و فراست ایستون است. او همچنین بعد از رابرت لودلوم و اریک ون لوستبادر رمانهایی در مجموعه جیسون بورن نوشته است.
برایان فریمن در شیکاگو، ایلینوی متولد شد.
او در کالج کارلتون تحصیل کرد و در سال ۱۹۸۴ با magna cum laude به زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد. برایان فریمن قبل از اینکه نویسنده شود، مدیر بازاریابی و روابطعمومی در شرکت حقوقی بینالمللی Faegre & Benson بود.
او در سال ۲۰۰۵ با رمان خود، غیراخلاقی که برنده جایزه Macavity برای بهترین رمان اول و فینالیست جایزه ادگار بود، اولین کار خود را آغاز کرد.
کتابهای او در ۴۶ کشور فروخته شده و به ۱۷ زبان موجود است.
او موفقیت خود را به مادربزرگ خود و معلم آهنگسازی کلاس هشتم خود میداند.
بخشهایی از کتاب بی پایان
افسر پلیس درحالیکه یک لیوان سفید فومی پر از قهوه را به دستم میداد گفت: «بهخاطر اتفاقی که افتاده خیلی متأسفیم، آقای موران.» لیوان قهوۀ خودش را در دست گرفته بود و دونات شکریای میخورد که خاک قند آن، مثل برف تازهای که روی چمن باریده باشد روی سبیلش نشسته بود.
چیزی نگفتم. احساس گیجی و کرختی داشتم، انگار در کما باشم و ندانم آیا به هوش خواهم آمد یا نه.
سرمای گزنده مرا میلرزاند.
لباسهای خیس و کثیفم را درآورده و دور بدن برهنهام پتو پیچیده بودند، ولی فایدهای نداشت.
یک خانم پلیس که همان نزدیکیها زندگی میکرد، پیشنهاد کرده بود لباسهایم را ببرد و بشوید و خشک کند و صبح نشده برگرداند. بریدگیهای عمیق روی دستها و پاهایم ضدعفونی و پانسمان شده بود، ولی بازهم درد سوزناکشان را حس میکردم. مدام سرفه میکردم و با هر سرفه، طعم رودخانه به دهانم میدوید.
طعمش مثل طعم مرگ بود.
افسر پلیس گفت: «وفور نعمت و خشکسالی.»