نام محصول : کتاب جهان پهلوان مفرد قلندر
نویسنده : جمشید صداقت نژاد

در این کتاب از مجموعه “برگی زرین از تاریخ کشتی پهلوانی”، سرگذشت “پهلوان مفرد قلندر” بازگو شده است.
مفرد قلندر نزد مولانا سید عبدالله نجفی آداب عیاری و فنون پهلوانی را آموخته بود.
بنا به درخواست امیر علیشیر نوایی، وزیر سلطان حسین بایقرا به شهر هرات میآید تا ازبکان را که هرات را امن کردهاند بر سر جای خود بنشاند.
او پس از موفقیت در این کار به عنوان پهلوان اول شهر در هرات باقی میماند و به رتق و فتق امور مستمندان و بیچارگان مشغول میشود.
تا این که پس از چندی شخصی به نام تیمور به همراهی چند ازبک دیگر توطئهای میچینند تا ابتدا مفرد را در میان مردم بیآبرو نموده سپس خونش را بریزند.
اما مفرد با اتکا به الطاف خداوند و یاری دوستانش از توطئه آنان جان به سلامت درمیبرد و …
یوزپلنگ ماده در حالی که برای سه توله اش که در گودالی امن در قلب بیشه آرمیده بودند.
طعمه ای دندانگیر و لذیذ از گوشت بره آهو آورده بود، خودش در اطراف آن گودال قدم می زد تا از طرف دشمنانش غافلگیر نشود. یوزپلنگ نر …
از متن کتاب:
یوزپلنگ ماده در حالی که برای سه توله اش که در گودالی امن در قلب بیشه آرمیده بودند طعمهای دندانگیر و لذیذ از گوشت بره آهو آورده بود، خودش در اطراف آن گودال قدم میزد تا از طرف دشمنانش غافلگیر نشود.
یوزپلنگ نر اما در گوشه ای دیگر نشسته و به تماشای غذا خوردن توله هایش نگاه می کرد.
در حالی که بر حسب غریزه اش می دانست مدتی بعد که توله هایش قدرت پیدا کنند یا او و جفتش را از آن منطقه می رانند و یا خودشان از آنها شکست می خورند و از آن منطقه می روند و آن حریم امن را به آنها وا می گذارند.
در قانون جنگل ضعیف همیشه پایمال قوی است و آن کس زنده می ماند که قوی تر است.
این قانون تنازع بقاست و رحم و شفقت در آن راه ندارد. و قانون مرگ برای ضعیف امر طبیعی است؛ هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد، درباره تمام حیوانات جنگل صادق است.
ناگهان نسیم صحراگرد از آن مکان گذشت و بازیگوشانه دور شد.
اما از نگاههایی که یوزپلنگان نر و ماده به هم انداختند معلوم بود که رایحه خطر به هما مشامشان رسیده است و بوی دشمن را حس کرده اند.
یوزپلنگ نر از جای برخاست کش و قوسی دلپذیر به عضلاتش داد و به راه افتاد و بر فراز صخره ای که تنها محل عبور به سوی کنامش بود سنگر گرفت و سینه اش را چنان به سنگ فشرد که حتی از چند قدمی هم کسی موفق به دیدنش نمی شد…























