نام محصول : کتاب زندگی در پیش رو
نویسنده : رومن گاری
مترجم : لیلی گلستان
رمان زندگی در پیش رو، داستان پسربچه ا ی عرب و یتیم به اسم مومو و صمیمیت و سرسپردگی اش به مادام روزا، پیرزنی 68ساله و در حال مرگ، است. مادام روزا از جان به در بردگان اردوگاه آشویتز و تن فروشی بازنشسته است. مومو، از زمانی که به خاطر می آورد، جزو یکی از خانه به دوشان مهمان خانه ی مادام روزا در پاریس بوده است.
اما زمانی که چکی که هزینه ی نگهداری از او را می پرداخت، دیگر به مهمان خانه ارسال نمی شود و وقتی مادام روزا مریض تر از آن می شود که بتواند پله های ساختمان را بالا بیاید و به اتاقشان برسد، مومو تصمیم می گیرد هر طور که می تواند به مادام روزا کمک کند و او را تحت حمایت خود قرار دهد.
رمان زندگی در پیش رو عاشقانه ی لطیف و گاهی خوفناک میان مومو و مادام روزا، دارای شخصیت های دیگری از قبیل مردان زن نما، صاحبان روسپی خانه و جادوگران شفا دهنده ی مهاجر در زاغه های پاریس است. رمان تکان دهنده ی رمان زندگی در پیش رو، موفق به کسب مهم ترین جایزه ی ادبی فرانسه، جایزه ی گنکور، شده است.
گذشته از نمایش خنده دار اما تلخ زندگی پسری یتیم و مهاجر و همچنین جلوه ی پنهان شهر پاریس، رمان زندگی در پیش رو، نقدی گزنده بر رفتار فرانسوی ها با مهاجرین، فقرا و سالخوردگان است که هم زمان زننده و امید بخش می باشد.
رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسف (Roman Kacew) در ۸ مه ۱۹۱۴ میلادی در شهر ویلنا (اکنون: ویلنیوس، واقع در لیتوانی) در خانواده ای یهودی به دنیا آمد.
پدرش (آری-لیب کاسو) کمی بعد در ۱۹۲۵ میلادی خانواده را رها کرد و به ازدواج مجدد دست زد. از این هنگام او با مادرش، نینا اوزینسکی (کاسو)، زندگی می کرد، ابتدا در ویلنا و سپس در ورشوی لهستان. رومن در دوران زندگی سیاسی اش حدود ۱۲ رمان نوشت.
به همین دلیل بسیاری از کارهایش را با نام مستعار می نوشت. مادامی که با نام مستعار امیل آژار به نویسندگی می پرداخت، تحت نامی به عنوان رومن گاری نیز داستان می نوشت.وی در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله ایی به زندگی خود خاتمه داد.
وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته اینطور نوشته است: «… دلیل این کار مرا باید در زندگینامه ام (شب آرام خواهد بود) بیابید.
در این کتاب او گفته است: «به خاطر همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم.» و همچنین نوشته است: «واقعا به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ! »