نام محصول : کتاب نبات سیاه
نویسنده : بهمن فرسی

داستانهایی که در این کتاب می خوانیم:
تبعه زمین / دسّه گل / معجزه / آندنیا / خواب / سوال / افعی / اوحدی / جهنم / پل و پردیس / عصر آشگال / رکلانشور
از داستان تبعه زمین:
داستان این است.
جلال اجباری که همین است که ما تا حدودی می شناسیمش، گذرنامه جدید زنش را که معروف حضور شما نیست، و گذرنامه جدید پسرش را که در خانه اصغری صدایش می کنند، می گذارد تنگ بغلش، با قطار از لندن می رود به کرویدون که اداره گذرنامه وزارت کشور جزیره کبیره بریتانیا در آنجاست، تا بدهد ویزاهای مندرج در گذرنامه های قدیم را به گذرنامه های جدید منتقل کنند.
من باب توضیح واضحات عرض بشود، این ویزا حیوان شاخ و سم داری نیست.
یک مهر است که در یک صفحه گذرنامه آدمیزاد میزنند. در نقطه چین های بین کلماتش هم با دست می نویسند که دارنده گذرنامه، اجازه دارد فلان مدت، در فلان آبادی یا خراب شده برای خودش بچرخد و سیر آفاق و انفس کند…
نمی دانم کجا میرفتم مگر شما میدانید؟
شاید به یکی از آن پرسه های کورانه که بازهم برم میگرداند به چاردیواری مثلا خودم در سکوی قطار زیرزمینی بودم.
حتماً منتظر قطار یارو که کله اش را تا بیخ خرخره تپانده بود در یکی از این مثلا کلاههای کشباف کیسه ای که فقط دو تا پارگی دارد مثلا برای دیدن غلتید کنار من خودش را کشاند زیر بناگوشم و
اس كيوز … نیزین …. می گو… استيشن … ایزترن … نوکی؟
تلگرافش به زبان بی زبانی انگلیسی که تمام شد، به فارسی گفتم:
تا سه ایستگاه مونده به مقصدت با همایم از اونجا به بعدهم خیالت راحت باشه دیگه نمیتونی کم شی یا عوضی بری
موضوع سه ایستگاه مانده به مقصد یارو نمیدانم چرا و از کجا به زبانم آمد. سه ایستگاه مانده به مقصد او که نیزدن باشد.
میشود ایستگاه کیلبرن ۲ . من کیلبرن بناست پیاده بشوم؟
نمیدانم یعنی بنا که مسلماً نیست.
در هر صورت اگر خیال می کنید جواب من به یارو زیادی از سر دلسیری یا دلپری بوده، از شما پوزش می خواهم به طرف که دیگر دسترسی ندارم اما از شما گذشته خود یارو بگذارید خیال خودم و شما را راحت کنم ا اصلاً محض خاطر شما ، از اینجا به بعد بجای یارو مینویسم ،مشدی بله اما از شما گذشته خود مشدی نجات یافته و جان گرفته و گل از گل شکفته کله از کاپوت کشباف بیرون کشید و احساساتش را بر بال کلماتش نشاند که
به علی خیلی چاکرتیم بابا زبون سرشون نمیشه این لامروتا. صدتا از این بیلمزا
فدای به همزبون ینی صاف و پوس کنده خدا پدرتو بیامرزه
بی آن که نگاهش کنم گفتم
خدا خودمو بیامرزه
بعد مشدی را زیر نگاه گرفتم چشم مشدی چند ثانیه به دهان من ماند. چون دهان من باز نشد و دنباله سخنی از آن در نیامد مشدی ترمز خالی کرد.
دچار چیز پیچه و این گیجه شد.
با شتاب زیپ کاپشن پفالش را تا زیر جناغ پایین کشید تا سینه و گردن را – اگر داشت – کمی هوا بدهد كرده كله اش آنگ نشسته بود روی خط شانه ، حتی اندکی رفته بود توی تنه.
عین مکزیکی ها و سرخپوستها .
خلاصه: گردن نداشت از چاک زیپ کاپشن کله يك خروس خوشگل لاری عین فنر زد بیرون.
تاج و غبغبی رقصاند. نوکی به اینسو و آنسو پراند.
دست آخر، انگار که من در ته چاهی باشم كله يكور كرد و با يك چشم کاملا دریده به من خیره ماند.
مشدی که به هوای مالیدن سروسينه تقلا كرد كله خروس را بچپاند زیر کاپشن و حریف نشد.























