در این هنگام تایلر با توجه به حرفه ا ش و با صداقت و خلوصی که در کلام و رفتار ماریل دیده بود و برای او با وجود بیست سال تجربه کاری تازگی داشت،با لحنی دوستانه و حتی عاطفی گفت: -ماریل…!تو باید برای من توضیح بیشتری بدهی. -…ما،ما یک پسر داشتیم،منظورم من و چارلز،یک پسر بچه شیرین کوچک به نام آندری با موهأی صاف و مشکی و چشمانی آبی به رنگ دریایی آرام…
اوه،او مثل فرشته ها بود… ما هر سه شادمان به هر جا میرفتیم و از لحظات لذت میبردیم تا اینکه برای یکی از تعطیلات کریسمس ما به سوئیس رفتیم.آندری آن موقع دو سال و نیم داشت.خیلی به من خوش میگذاشت.چقدر برف بازی کردیم و حتی یک آدم برفی بزرگی ساختیم و به یادگار با آن عکس گرفتیم…
در بعد از ظهر روز سوم چارلز تصمیم گرفت که برای اسکی کردن به ارتفاعات برود ولی من ترجیح دادم که با آندری در ژنو (Geneva) بمانم…و همین طور هم شد.چارلز به اسکی رفت و من و آندری برای قدم زدن به کنار دریاچه لمان (Leman) رفتیم ….